مادررا ستایش کنیم
مادر را
ستایش کنیم مادر را که
زندگی من و تو و مربوط به
اوست مادر را که در عرصه
مشکلات و سختی ها در کوره
راههای دشوار زندگی استوار
ایستاده و در رساند قافله
و یا کاروان کوچک خانواده
به سر منزل مقصود نقش حیاتی
و سازنده را ایفا میکند
ـ
مادر را
ستایش کنیم که پناه بی
پناهی های ماست مادر را
که نخستین روز های که هنوز
پا بر دنیا نگذاشته بودیم
همچو خونخوار خونش را
میکده ایم یا اینکه شبها
موجب بیخوابیهایش شده
و در آوان جوانی دلهره
های را به روا داشته ایم
و او با آنکه در جمع همه
باشد خود را بدون فرزندش
تنها احساس میکند فرزند
برایش همچو گلیست که در
پرورش و تربیت آن شب و روز
همچو باغبانی از دل و جان
میکوشد و هیچگاهی آرزوی
دوری از گل پرورش داده
خود اش را ندارد ـ
آری مادری
را بیاد آوریم که شجاعانه
راه های پرخم و پیچ زندگی
را طی نموده و زمانی فرا
رسید که فرزند و توته قلبش
از او دور شده راه هجرت
را در پیش گرفت ـ
مادر همیشه
چشم و گوش به ایستگاه موتر
ها و سنگفرش خیابانها
بود که مبادا روزی فرزندش
باز گردد ـ آری تنها او
بود که چشم انتظار فرزند
و یا لااقل آشنای که از
فرزندش بگوید زمانی که
صدای موتری را میشنید
دست بر کمر گذاشته و پشت
خمیده از درد روزگارش
را راست نموده بر می خاست
لرزان لرزان گام برمیداشت
و میگفت امروز می اید به
فکر فرو میرفت اما نه باز
هم کسی بدیدارش نیامده
بود ـ آخر چرا او که زحمت
نکشیده بود که پس از چند
سال بچه داری تکیه گاهش
خانه محقری و امیدش به
عرش موتر ها باشد و همدمش
کبوتران گرسنه که بدور
پایش می پریدند ـ
او برای
انتظار سختی نکشیده بود
اشک انتظار در خانه کم
فروغ چشمان زن اشیانه
کرده بود و بر گونه های
گرم مادر روان بود گویی
از ین سکوت و بی خبری به
جان رسیده و مرگ را بر انتظار
ترجیع میداد ـ
روح مادر
از جسمش قوی تر و صبور تر
بود کمرش از غم دوری فرزند
خمیده شده قلبش شکسته
بود چشمانش خیلی زود تسلیم
غصه شده بودند اما روحش
را هیچ کس نمی توانست از
شوق دژ دار دوباره فرزند
جدا کند ـ
مادر در
اندیشه دیدار دو باره
فرزند به رویا ها رفت و
با خود میگفت اگر او راپس
از چند سال بینم حتماً
عوض شده اما مادر او را
خواهد شناخت؟
حتماً چند
تار موی سپید نیز پیدا
کرده وای که مادر آها را
با چه رنجی قبول خواهد
کرد آه خدایا آخر هر هجرتی
باز گشتی کرده نیز دارد
وای که اگر او همچو پرنده
گاه مهاجر از سفر برگردد
برگشت او همچو تند بادی
غمهای هر روزه مادر را
از هم می پاشد وای که مادر
چقدر به انتظار این سن
تواست ـ
چند روزی
بر تقویم روز های تنهائی
مادر اضافه شد و باز با
خود میگفت امروز چند سال
و چند روز از رفتنش میشود
نه در خانه را قفل نمی کنم
مبادا خواب باشم و او کلید
در را ندارد او تنها کلید
صندوقچه دل دارد چون خودش
آنرا قفل زده و رفته ـ
روز دیگر
گویی با همه روز ها فرق
داشت آری آن روز مادر را
کسی به انتظار نشسته بود
و مادر را با تمام وجود
فریاد میزد و کبوتران
بدون هراسان بودند گویی
کبوتران او را فریاد میزدند
مادر مسافرت آمده کجای
؟
وای خدایا
که آنروز مسافری به دنبال
او میگشت اما چه دیر بود
که تنهائی کبوتران خبر
از مسافرت مادر میداند
سفر به دیاری که باز گشت
برآن نیست مادر سر بالین
غم و دست بر عکس فرزند به
خواب همیشگی رفته بود
ـ
صدای در
خانه پیچید در خانه را
قفل کنید چون دیگر مادر
چشم در انتظار نیست
دیگر قلب
مادر نبود که میشکست بلکه
قلب فرزند بود که با حسرت
و آه به های های مادر گفتن
پیوند می خورد
بیاید
کلید ها را قبل از قفل شدن
بر در بچرخانیم یک شاخه
گل با یک لبخند ما یک قلب
پر از شور و شادی مادر است
ـ
خو ش
زمانی بود طفلی ودامان
مادر
تا به پای خویش
گشتیم سرگـردان شدیم